جزییات
سایه هایی روی دیوار می دیدم، میزی را که چند زن و مرد دورش نشسته اند. مستانه می خندند و جامهاشان را بر هم می زنند. صدای علی در گوشم غوغا می کند. دودها را کنار می زنم و علی را می بینم و محو می شود ...
باز می خوابم و خودم را لبه ی بالکن در می یابم. اینجا عجب آغوش گسترده ای دارد. این بالا پر است از آخرین گلایه های انسانهای به ستوه آمده و پر از اتمام حجت با آرزوها. این بالا پر از لحظات ناب زندگی است و صمیمیتی بی سابقه میان خودها و خداها. صدای هزاران نفر را می شنوم با هزار دهان، با هزار لحن و با هزار دلیل. در اینجا هر چه هست همه شهامت است. تنها ترسی که وجود دارد ترس دررسیدن یک ناجی نابکار است ...
شروع می کنم به گریستن. از یک چشمم خون می چکد و از چشم دیگرم دوات. در آینه نگاه انداختم چشمانم سرخ شده بودند. من روبه روی آینه نبودم بلکه تصویرم را کنج دیوار از پا آویزان می دیدم. وقتی قابلیت شیر دادن دارم و با چشمان سرخم وارونه تا صبح بیدارم و هوای پرواز دارم، درمی یابم که یک خفاش بودن بسی سخت تر از انسان بودن است. به خواب می روم اما نمیدانم در رختخوابم یا کنج دیوار! این خواب تنها یک حیله است برای بازگشت به تنهایی. هر کس در رختخواب خودش. مثل هر جنازه که در قبر خویش ...
از حالاتم که برای دکترم گفتم، گفت: تمام اینها همان احساس شکست و سوگی است که در این مدت به دلیل ناراحتی در خود سرکوب کرده ای و حالا که راهی پیدا کرده اند که از حوزه ی ناهشیارت به حوزه ی هشیارت بیایند تو آن ها را به اینصورت می بینی. تمامش بروز ناامیدی هایی است که ابراز نکرده ای! این را باور کن که علی ماندنی نبود. و کسی که ماندنی نباشد خود به خود و رفته رفته محو می شود ...